یوسف(عبری:?????? یوسِف در عربی یوسف به معنی «او می‌افزاید») از شخصیت‌های تنخ یهودی و عهد عتیق در انجیل و نیز از پیامبرانی‌است که در قرآن نامش ذکر شده‌است. یهودیان، مسیحیان و مسلمانان معتقد به پیامبری یوسف هستند.
بر اساس عهد عتیق یوسف از یعقوب و راحیل زاده شد و پس از مرگ استخوانهایش را در شچم به خاک سپردند.[1] مورخین دانشگاهی عموماً اعتقاد دارند که بخش‌هایی از داستان یعقوب عهد عتیق بر پایه افسانه قدیمی مصری «داستان دو برادر»*[2] تألیف شده‌است هرچند نویسنده در عهد عتیق از جنبه‌های افسانه‌ای و جادویی این افسانه مصری کاسته، آن را بومی کرده و به آن معانی جدیدی بخشیده‌است.[1]





یوسف در تورات


بر اساس سفر پیدایش در تورات، یوسف یازدهمین پسر یعقوب و نخستین پسر او از راحیل بود و در زمانی که یعقوب به لابان خدمت می‌کرد، زاده شد.او شرارت‌های پسران بلهه و زلفه را به پدرش می‌گفت، که باعث نفرت برادرانش از او شد. محبوبیت یوسف در نزد یعقوب بیشتر از دیگر برادرانش بود، و به همین سبب یعقوب قبای رنگارنگی برای یوسف ساخت. برادران وی برای چوپانی گله رفتند و یعقوب نیز یوسف را به دنبال آن‌ها فرستاد تا از سلامتی گله و برادرانش برای یعقوب خبر بیاورد. برادرانش با دیدن او توطئه‌ای چیده و او را در چاه انداختند. پس یوسف را به بیست پاره نقره به کاروان اسماعیلیان فروختند و یوسف به بردگی مصریان گرفتار شد. فوطیفار وزیر فرعون او را خرید و خانه و ثروت خود را به او سپرد.زن فوطیفار از یوسف خواست تا با وی همبستر شود، اما یوسف از او فرار کرد. زن فوطیفار به دروغ به شوهر خود گفت که یوسف قصد همبستری با او را داشته و فوطیفار تصمیم به قتل یوسف گرفت. با میانجیگری زن فوطیفار، یوسف از مرگ رهایی یافت و به زندان افتاد. در زندان، یوسف خواب ساقی و نانوای فرعون را تعبیر کرد. ساقی فرعون پس از آزادی، به فرعون درباره قدرت تعبیر خواب یوسف گفت و فرعون فوطیفار را به دنبال یوسف فرستاد. یوسف خواب فرعون را به هفت‌سال خشکسالی مصر تعبیر کرد، و به فرعون پیشنهاد داد که در مصر هفت‌سال گندم ذخیره کنند. یوسف مورد توجه فرعون قرار گرفت و به مقام وزارت رسید.او با اسنات دختر فوتی فارع، کاهن اون ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نام‌های منسی و افرایم شد. برادران یوسف برای گرفتن ذخیره گندم به مصر آمدند، و یوسف آن‌ها را شناخت و آزمایش کرد. وقتی یعقوب نیز با پسرانش به مصر آمد، برادران از یوسف طلب بخشش کردند و او نیز آنان را بخشید. توجه به این نکته اهمیت دارد که یعقوب از میان همه 12 سبط بنی اسرائیل تنها برای فرزندان یوسف و به خصوص افرایم برکت طلبید و در واقع افرایم را جانشین پدرانش ابراهیم و اسحق و اسرائیل (یعقوب) قرار داد.[3]

یوسف در قرآن

در قرآن داستان یوسف بهترین داستان‌ها (احسن القصص) دانسته شده‌است.[4] قرآن در آیه 7 سوره یوسف، قبل از شروع داستان یوسف، میفرماید:«به راستی که در سرگذشت یوسف و برادرانش برای پرسش کنندگان عبرتها است» و از این آیه به بعد داستان یوسف بیان میشود. یعنی اینکه در قرآن در داستان یوسف و برادرانش آیاتی الهی است که دلالت بر توحید خداوند می‌کند و این آیات دلالت میکند که خداوند ولی بندگان مخلص خود (مانند یوسف) است و عهده دار امور آنان است تا آنان را به آن کمالی که میخواهد برساند. و این آیات اشاره می‌کنند بر اینکه خداوند اسباب عالم را هر طوری که بخواهد می‌چیند و از به کار انداختن آن اسباب آن نتیجه‌ای را که خودش می‌خواهد را می‌گیرد. در این آیات برادران یوسف به وی حسد ورزیده و به حسب ظاهر او را به سوی هلاکت سوق می‌دهند، ولی خداوند نتیجه‌ای بر خلاف این ظاهر گرفت و یوسف را به وسیله همین اسباب زنده کرد و همان قصد سوء را وسیله ظهور و بروز کرامت و جمال ذات یوسف کرد و در هر راهی که او را بردند که بر حسب ظاهر منتهی به هلاکت یا مصیبت وی می‌شد، خداوند عینا به وسیله همان راه او را به سر انجامی خیر و فضیلتی شریف منتهی نمود. [5]


درون‌مایه‌های مشترک روایات یهودی و قرآن

قرآن از ازدواج اسحاق نمی‌گوید، از عیسو نیز نمی‌گوید، ولی از یعقوب می‌گوید که پدر فرزندان بسیار بود و قرآن تنها از یوسف نام می‌برد. در قرآن به قبایل (اسباط) اشاره شده‌است که در واقع دوازده سبطی هستند که از دوازده پسر یعقوب منشا می‌گیرد.و تعداد آنها را ذکر کرده‌است.[6]
سرگذشت یوسف در سوره دوازدهم قرآن که به نام همو است روایت می‌شود. او خود می‌گوید:
آیین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروی نموده‏ام[7]‏

خداوند در این زمینه به محمد می‌گوید:
ما نیکوترین سرگذشت را به موجب این قرآن که به تو وحی کردیم، بر تو حکایت می‏کنیم، و تو قطعاً پیش از آن از بی‏خبران بودی‏[8]

پس این سرگذشت از نو بر محمد وحی شده و خداوند است که سخن می‌گوید، با این وجود شباهتهای نمایانی میان حکایت قرآن و کنتب مقدس و برخی داستانهای آکادی وجود دارد. حتی شاید گاهی برای فهم روایت قرآنی نیاز به تکمیل آن از منابع یهودی باشد.
به جای نتیجه گیری از زندگانی یوسف در قرآن آمده‌است:
این [ماجرا] از خبرهای غیب است که به تو وحی می‏کنیم، و تو هنگامی که آنان همداستان شدند و نیرنگ می‏کردند نزدشان نبودی.[9]

این حکایت باید همچون هشداری برای جهانیان و به سان دلیلی بر رحمت الاهی تلقی گردد که چندین بار بر آن تاکید شده‌است. همچنین:
به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی است. سخنی نیست که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیق آنچه [از کتابهایی‏] است که پیش از آن بوده و روشنگر هر چیز است و برای مردمی که ایمان می‏آورند رهنمود و رحمتی است.[10]

سپس سفر پیدایش داستان یعقوب در مصر را حکایت می‌کند. او در لحظات آخر فرزندان خود را برکت می‌دهد، اسرائیلیان او را حنوط می‌کنندو سپس او را در مکفیلخ در سرزمین کنعان به خاک می‌سپارند.[11] یوسف خود نیز به هنگام مرگ به برادران خویش گفت: من میمیرم و یقینا از شما تفقد خواهد نمود و شما را از این سرزمین به زمینی که برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورده‌است، خواهد برد.
یوسف در 110 سالگی در گذشت، او را حنوط کردند و در زمین مصر در تابوت گذاشتند.[12] و این پایان سفر پیدایش است.

برادران یوسف او را می‌فروشند

ماخذ یهودی

اسرائیل، یوسف را از سایر پسران خود بیشتردوست داشتی، زیرا که او پسر پیری او بود، و برایش ردای رنگارنگ ساخت.
و چون برادرانش دیدند که پدر ایشان، او را بیشتر از همه برادرانش دوست می‌دارد، از او کینه داشتند. [13]
«اینک باز خوابی دیده‌ام، که ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستاره مرا سجده کردند.» و پدر و برادران خود را خبر داد، وپدرش او را توبیخ کرده، بوی گفت: «این چه خوابی است که دیده‌ای؟ آیا من و مادرت وبرادرانت حقیقت خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟» [14]
یوسف به پدرش گفت: «ای پدر، من [در خواب‏] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] برای من سجده می‏کنند.»

(از قرآن)[یعقوب‏] گفت: «ای پسرک من، خوابت را برای برادرانت حکایت مکن که برای تو نیرنگی می‏اندیشند.[15]

R.Azaria گوید: انسان هرگز نباید علاقه بیشتر خود را به یکی از فرزندانش نشان دهد، زیرا همان پیراهن بلندی که یعقوب بر تن یوسف کرد، کینه برادران را بر انگیخت.[16]

(از قرآن) [برادران] گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما- که جمعی نیرومند هستیم- دوست داشتنی‏ترند. قطعاً پدر ما در گمراهی آشکاری است.»[17]

[برادران با اشاره به یوسف گفتند] او را بکشیم، و به یکی از این چاه‌ها بیندازیم، و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه می‌شود.» [18]

(از قرآن) یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی بیندازید، تا توجّه پدرتان معطوف شما گردد، و پس از او مردمی شایسته باشید.[19]

پس روبین بدیشان گفت: «خون مریزید، او را در این چاه که در صحراست، بیندازید...»[20]

(از قرآن) گوینده‏ای از میان آنان گفت: «یوسف را مکشید. اگر کاری می‏کنید، او را در نهانخانه چاه بیفکنید، تا برخی از مسافران او را برگیرند.» [21]


یوسف در خانه فوتیفار(در قرآن: عزیز مصر)

پس از خرید یوسف در بازار برده‌فروشان توسط فوتیفار، فوتیفار او را به کاخ خود برده و به همسرش زلیخا پیشکش می‌کند. یوسف در کاخ فوتیفار رشد کرده به سن بلوغ می‌رسد. پس از بلوغ زلیخا عاشق چهره? زیبای یوسف شده و برای به دست آوردن وی نقشه‌ها می‌ریزد اما یوسف حاضر به نافرمانی از پروردگارش و خیانت به عزیز مصر نمی‌شود. سرانجام زلیخا پس از ناامید شدن از یوسف، او را متهم به خیانت به عزیز مصر کرده، وی را به زندان می‌اندازند.[22]

خواب فرعون(در قرآن: پادشاه)

14 سال بعد، فرعون در رویا می‌بیند که هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را می‌خورند و هفت خوشه خشک هفت خوشه سبز را نابود می‌سازند. فرعون همه خواب‌گذارانش را برای تعبیر این خواب فرامی‌خواند اما جملگی از تعبیرش عاجز می‌مانند. سپس به یاد یوسف می‌افتند و تعبیر آن را از او می‌خواهند. یوسف بیان می‌کند که هفت سال ترسالی و سپس هفت سال خشک‌سالی در پیش است پس باید در هفت سال اول قسمتی از محصول ذخیره شود تا در زمان خشکسالی مردم در قحطی نمانند. بدین ترتیب او از زندان آزاد شده و با مرگ فوتیفار جانشین او می‌شود.[23]

ملاقات یوسف و برادرانش

در زمان خشکسالی، کنعان نیز دچار خشکسالی می‌شود. برادران یوسف از سر ناچاری برای درخواست کمک به مصر نزد عزیز می‌روند. یوسف در همان نگاه نخست آنان را می‌شناسد اما از آن‌جا که در زمان جدا شدن از برادرانش وی کودکی بیش نبوده و چهره‌اش تغییر کرده‌است، برادران او را نمی‌شناسند. یوسف به آن‌ها کمک کرده و از آن‌ها می‌خواهد اگر باز هم نیاز داشتند بازگردند و در سفر بعد برادر دیگر خود را نیز همراه بیاورند. آن‌ها موافقت کرده با خوشحالی راهی می‌شوند.[24]

گردهم‌آمدن یوسف و خانواده‌اش در مصر

در سفر بعدی جوان‌ترین برادر (بنیامین) را هم همراه خود می‌آورند. یوسف پس از کمک به آن‌ها با ترفندی بنیامین را نزد خود نگاه می‌دارد. یعقوب که از دوری بنیامین غمگین است نامه‌ای برای عزیز می‌نویسد و برادران یوسف آن را نزد وی می‌برند. در این هنگام یوسف خود را به آن‌ها معرفی کرده و آن‌ها را از رفتار ناشایستشان آگاه می‌سازد. برادران پشیمان شده و یوسف از آن‌ها درمی‌گذرد. آن‌ها به کنعان بازگشته و پدر را نزد یوسف برده و بدینسان خانواده دیگربار گرد هم می‌آیند.[25]
__________________